امروز خیلی خسته شدم.سر کلاس آناتومی بدن انسان همه اش چرت می زدم.نمی دونم استاد متوجه شد یا نه ولی کناریم کاملا متوجه شده بود.هی می خندید.خب این طوری بیشتر ضایع بود که.دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و برای امتحان بیوشیمی می خوندم.
تمام خستگی هام بر طرف شد وقتی رفتم کتاب فروشی و کتابی که چند ماه دنبالش می گشتم رو پیدا کردم.
باید بعد افطار یه چایی برای خودم بریزم و صندلی و میزم رو ببرم جلوی پنجره ی اتاقم.پنجره رو باز کنم تا باد خنک شب بیاد داخل اتاقم و موها و صورتم رو نوازش کنه.بعد شروع کنم به خوندن کتابم و غرق شدن در افکار و خیالات شیرینم. :)
+به امید روزی که یک پزشک عمومی بشم.
+خیال شیرین. :)
درباره این سایت