زمان از در خارج می شود.دنبالش می دوم و صدایش می زنم:

-زمان.لطفا وایسا.

نمی ایستد.همان طور که می رود از پشت سرش نگاهم می کنم و می گوید:

-نمی تونم.باید برم.لحظه هایم تند و تند می گذرند.

-لطفا نرو.وایسا.حالا چرا این قدر تند می ری.یواش تر برو.

در این لحظه بهش رسیده بودم و با هم راه می رفتیم.

-گفتم که نمی تونم.این طوری هم بهم نگاه نکن.

-آخه زمان جان.خواهش می کنم.خیلی تند می ری.لطفا وایسا.

نگاهم می کند و می گوید:

-چرا وایسم؟

سرم را خم کرده ام و با انگشتانم بازی می کنم.پاسخی نمی دم.

-گفتم چرا وایسم.

سرم را بلند می کنم و مصمم به چشمانش نگاه می کنم.

-اون قدر تند می ری که به کارهام نمی رسم.

ادامه دارد. .



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فیلمو دین فضاي شاد و دلپذير در مدرسه باربري ارزان و ايمن تهران miner "سکوت غلــــیـــظ" طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل Andrea sakhtemani لوازم يدکي جرثقيل Linda